در دور دست دور برتخته سنگ گور با جوهر سرشت نوشته بود;ماه:را دوست دارم به خاطر زیبائیش،شب را دوست دارم به خاطر تنهائیش،مادر را دوست دارم به خاطر فداکاریش،تو را دوست دارم ولی نمی دانم چرا؟
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من اومده باشد رهگذری بود که روی برگ های خشک پاییزی راه میرفت صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان میکردم میگیود:دوستت دارم
از یکی می پرسن قوی ترین حیوان کیه؟میگه مورچه؟میگن واسه چی مورچه؟میگه یه روز یه مورچه رفت تو پریز برق اومدم با میخ درش بیارم یه لگدی به من زد که 5متر پرت شدم عقب